کد مطلب:35505 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:198
«مالك» هنوز به مصر نرسیده بود كه به تحریك «معاویه» به وسیله ی «نافع» یكی از غلامان «عثمان»- كه در خدمت او بود و كینه اش را به دل داشت- مسموم گردید- مالك در نزد امیرالمومنین مقامی ارجمند و بزرگ داشت، بدان سان كه پس از مرگش، امام (ع) اشگ ریزان می فرمود:«مالك برای من چنان بود كه من برای رسول خدا بودم» و باز می فرمود:«كیست كه چون «مالك» تواند بود؟ آیا یاوری مانند مالك دیده می شود، آیا مانند مالك، كسی هست؟ آیا زنان از نزد طفلی برمی خیزند كه مانند مالك شود؟» اینك ترجمه فرمانی است كه امیرالمومنین (ع) هنگام اعزام «مالك» به مصر صادر فرموده است و جامع ترین دستورات كشورداری را در بردارد: به نام خداوندگار جهان [صفحه 147] ز سوی علی، بنده ی كردگار كنون كشور مصر و گنجش، تراست به عمران آن كوش و بیدار باش نخستین به فرمان پروردگار كه دنیا و عقبی رضای خداست به اجرای احكام دین باش یار هوس را به زنجیر تقوی ببند كه یوسف چنین گفت در دادگاه كه من بار این عشق آلوده را كه انسان به جز در پناه خدا تو می دانی ای مالك آنجا كجا است؟ بود مصر آن كشور دیرپا بسی پادشاهان گردن فراز در اینجا نشستند و برخاستند یكی زان میان داد بنیاد كرد تو در كار خود نیك بنما درنگ تو در كار اسلاف خود دارد هوش خداوند بر داد خواهان گواست مبادا كه از توبه درگاه او كه از حكمرانان بجز عدل و داد بپرهیز از آنكه بر تو حلال كه پرهیزكاری هوس بستن است بیندیش بر كشوری مهربان كه در زیر سرپنجه های قشنگ چو فرمانبران تو از خرد و مه نخستین مسلمان و مانند تو ترا هست لغزش چو هستی بشر [صفحه 148] به پاداش لغزش چنان گیر كار كنونی تو بر مصر، فرمانروا توانا و یكتا و بی تا خداست كند آزمایش كه ما را امام تو ای نامور گرد گردنفراز به هر پهلوی گر تویی هم نبرد اگر لغزشی را ببخشی به كس عقوبت اگر نیز داری روا چو میدان فراخست، جولان مده چو مافوق فرمان نماید ترا اگر منع سازد ترا كردگار مگوی آنكه مامور معذور گشت مكن خویش تحمیل بر دیگران چنین كردی ار كار بر خلق، تنگ به پستی گرایی ز تقوی بری تو بر تخت فرعون خواهی نشست به صحرای افریقی، سان سپاه مبادا فراموشی آید ترا كه حارث بود در جهانی دگر كه مالك اگر فی المثل قادر است وگر كشور مصر پهناور است خدا خاطر بنده روشن كند فرومی كشد شعله ی آز و كین بزرگی به یزدان برازنده است مبادا به چشم تكبر نگاه كه حق، سركشان را ز تخت و ز جاه ایا مالك ای رهنورد و داد [صفحه 149] سوی مصر چون می شوی رهسپار به بعضی اگر دوست گشتی و یار بود خانه ی مردمان دادگاه به جایی كه قرآن بود دادرس بود دین اسلام آزادگی جز این شیوه گر میل رفتن كنی ستمكار در نزد حق دشمن است به خاكش نشاند به زودی اله مپندار مالك كه حق غافلست نه پنهان از او ذره ای در نظر برازنده بر شاه شد عدل و داد حذر مالك از خشم ملت حذر! بود مصلحت آنكه در راه عام بپرهیز از ناكس چاپلوس كه چون مر ترا پیش آید خطر كه نابود آن ناكس ریزه خوار هر آن كس ز نعمت ندارد سپاس ز درگاه خود دور كن بی درنگ همیشه به خرسندی مردمان به شادی و اندوهشان یار باش بپرهیز از آنكه عیب كسان رعایا نباشند از عیب، پاك هلا بایدت پرده پوشی كنی بپرهیز اگر داشتی حرص و آز كه كار تو حفظ قوانین بود ز یزدان طلب رازداری كنی چو حاكم رئیس است بر خانوار [صفحه 150] شكسته دلان را عیادت نما كه دلهای بشكسته جای خداست ز كار رعیت گره برگشای مده راه در كار، اغراض خویش بدانسان كه ملت ترا هست یار به یزدان پناه آنكه بر خود نظر كه یزدان به خاك اندر اندازدت تو بر خلق همچون پدر یار باش بدانسان كه فرزند خود بنگری به هر شهر یك عده اوباش پست چو حاكم عوض گشت پیدا شوند سخن چینی و شور و غوغا كنند ترا خود وظیفت در این رهگذر زبان آوریهای این قوم دون به صورت اگر هست چونان حكیم مباا كه ترفند این ناكسان به اندرز خیر كسان دار گوش كمك خواه از فكر مردان پاك مكن مشورت با بخیل و جبان بخیل از گدایی همی دم زند مشو همنشین بر طمعكار دون كه این قوم ناچیز بد روزگار بخیل و جبان آزمند و لئیم بخیل ار بداند خدا قادر است كه یزدان روزی ده دادگر هر آن كس به دادار كرد اتكا یكی رزق جان بنده تضمین كند [صفحه 151] وزیری اگر می كنی انتخاب مبادا كه او بر امیری شریر كه مردی چنین دشمن جان تست حذر كن از آن نانجیب دغا[2]. ز پستان جور و ستم خورده شیر اگر چند روزی به نكبت فتاد تو از قوم، چندی خردمند راد ز خون شهیدانشان جامه پاك نه از دیده ی بیوه خون برده اند وزیری چنین بر تو باشد سزا نه آزار كس را به پنهان كند بدین سان كه گفتم ترا دسته ای بگو تا كه تشكیل هیئت كنند نشاید كه گردد ستمگر وزیر بود آفرین بر وزیری چنین كند رهنمایی به حكم اله نگردد مددكار بر خیره سر به هر حال بر صالحان یار باش بدین سان چو تشكیل كابینه گشت كه از گفتن حق ندارد هراس بدین گونه افراد شو همنشین مكن مهربانی ز حد بیشتر تكبر كند پیشه گیرد غرور دگر عاملان را به زیر نظر فداكار را اجر و انعام كن خیانت چو دیدی بگیر انتقام حكومت بر آن كس سزاوار شد [صفحه 152] گشایی چو در مصر باب صفا قوانین و آداب بگذشتگان مشو مانع از اجتماعات پاك كه ملت چو در جمع خود پا نهاد به دانشوران همنشین باش و یار ز پیشینیان داستانها كنند كه تاریخ از آن خواندنی گشته است تو ای پور حارث بدان بی گمان بود مصر هم گوشه ای زین جهان گروهی سپاهی و خدمتگزار قضاتند برخی، دگر پیشه ور به اقدام خود چشم عبرت گشای به هیئت نه همسان یكدیگرند به قرآن خداوندگار جهان كه احكام آن تا ابد رهنماست تخطی از آن هر دو كردن خطاست تو ای افسر لشگر آرای من تو خونی كه زیر كله خود جنگ وز آن خون كه در زیر بند زره تو آگاهی از قلب سرباز كار كه سرباز، چون رشته های جبال سپاهی چنین، زینت كشور است نگهبان ملك است و ناموس و دین نگهبان قانون بود بی گمان به دوشش بود مملكت استوار اگر این چنین حصن محكم ستون نه تنها فراموش مردم كند [صفحه 153] قضاتند و حكام بی اشتباه ستانند از پیشه ور، سیم و زر بود رونق كسب در برق تیغ بدین گونه شد روشن و آشكار ولی دل پریشان بی بال و پر علی هست با یادشان دردمند كه آهی ز مرغان بی بال و پر كه این تیره بختان بد روزگار مبادا كه از پرسش دردمند ز تعمیر عرش خدای نصیب خداوند بر جمله فرمان رواست به درگاه روزی ده بی نیاز چنینند در مصر هر كس كه هست هر آنگه كه نیرو فراهم كنی بیندیش تا افسری نیكخواه به سرباز همچون پدر غمگسار غضب بر روانش نیفكنده چنگ قوی پنجه و بردبار و متین به بیچاره ی ناتوان، مهربان نژاده زهر حیث والا تبار مبادا كه آلودگانی نژند تو ای پور حارث برآرای كار چنان سرو شمشاد بر جویبار چو لشگر بدین گونه یابد قرار چو بر افسرانت شدی مهربان پدر باش تا افسران بر سپاه اگر وعده ای می دهی بر سپاه [صفحه 154] چو پیمان خود خوار داری بجا تو چون مهربان باشی و با وفا چو آیینه سرباز در رهگذر اگر بازبینی كنی از سپاه كه كلی گرایی در این رهگذر بر آن افسری مهر باشد سزا بود افسری لایق اعتماد نه چشمش به مال كسی دوخته تو سرباز را چشم و دل سیر دار بدانسان كه در چشم او بی درنگ به جان تو وای است و بر مصر وای تهیدست آسان پذیرد فریب كجا بر تو گوید سپاهی دروغ به سرباز خود سختگیری مكن نفرمای كاری كه ننگین بود نباید كه سرباز در پادگان اگر خدمتش بود بیش از زمان به سرباز باید مدارا كنی به هنگام سان[4] از صفوف سپاه فداكاری ار می كند در قیاس كه تقدیر و تشویق سرباز راد مبادا كه پاداش فرمانبران به هنگام تقدیر و پاداش كار به توضیح گویم كه مردی سترگ[5]. نباید كه پاداش كاری گران وگر بینوای است و كاری گران چو بر كار ملت كنی داوری [صفحه 155] به قرآن پناه آر و دستور كار اطاعت ز قرآن و سنت نمای تو در مصر داری نیازی گران ز دانش پژوهان اسلام كیش فضیلت مداران پرهیزكار ترا باز گویم كه قاضی چنین توانمند در فقه و تقوا شعار بپرهیزكاری چنین سر كند نباشد ز اعصاب خود در گله ولی پر ز قوت، بیانی روان كه چون طرح دعوی به نزدش برند چو قاضی نداند زبان آوری نباید كه قاضی به هنگام كار مبادا كه قاضی بود آزمند به یغما و غارت برآرند دست چو قاضی هوس بسته بر دل كند بپرهیز از آن دیو شهوت پرست یكی ز اهل دعوی چو در داوری مبادا كه قاضی همی بی درنگ چه بسیار افتد كه از ابتدا كسی كو به یك لحظه از اقتدار بدقت ببیند كه پایان كار چو برپا شود جلسه ی داوری چه خوبست قاضی تحمل كند به قاضی بگوئید از من سخن حقیقت عیان شد به آهستگی چو صادر شود حكم از محكمه [صفحه 156] چو شمشیر هندی پرند آور است اگر شخص قاضی بود خودپسند اگر ساده دل در مقام قضا كسی را كه او زودباور بود چه كمیاب و گمنام و دیر آشناست كه مسئولی ای مالك ره گشای وصیت به مالك نمایم چنین به ویژه قضات از همه بیشتر تهیدست مامور، رشوت خورد چو قاضی تهیدست شد ز اشتباه دگر آنكه قاضی بدار ارجمند مبادا كه بی شرم و بی آبروی بگفتم كه تا خاطرت را ز جای كه اشرار بودند فرمانروا همه دین و دولت بچنگ اندرون خلافت به چنگال اینان دچار هم اكنون كه بر سینه ی ناكسان مبادا كه بار دگر آن خسان دگر باره گویم كه در سازمان مبادا ز كس هدیه داری قبول مبادا كند فكر صاحب نظر دگر مردمانی كه از دیرباز از این جمله افراد را حكمران كه اینان به ناموس مردم، زیان چنین مسلم آزاده و دیرپا كه تحت لوای محمد (ص) شدند چو درباریت سیر شد بی درنگ [صفحه 157] اگر گرسنه، شخص مامور نیست بر او بسته گردد ز اطراف راه چو بیچاهر درویش، كاری شنیع ایا مالك از كار كشور خبر به خفیه همی بازرس برگمار حكومتگر از بیم خفیه نویس به مردم ندارد تعدی روا چو خفیه نویسان شدندی گوا مجازی به درگاه خود خوانیش همه مال و دینار از او بازگیر عذابی كه قرآن به فرموده سخت به پیشانیش داغ بركش چنان به دارایی ملك بیدار باش چو اوضاع مالیه ناپایدار چو اوضاع مالی منظم بود چو از مملكت می ستانی خراج نخستین زمین باید آباد كرد اگر خانه ای كرده باشی بنا تو باید كه كشور چو گلشن كنی از آن می ستانی ز ملت خراج چو در كشوری كم شود احتیاج چو ویران بود ملك دیگر خراج نباید كه خود مردم مستمند نكرده است عمران اگر حكمران ستاند ز ویرانه گر بی خرد اگر فی المثل نیل كم آب شد نبارید باران چو بر كشتزار [صفحه 158] به مامور مالی سفارش نمای مپندار از این راه بینی زیان كه من وامدار همه كشورم خراج از تهیدست جستن خطاست به پشت رعیت سبك گیر بار میندیش اگر شد خزانه تهی به عدل ار ستانی توانگر شوند میندیش دیگر حكومتگران تهی مغز ویران كند كاخ خویش بدین امر داریم ما اعتماد چو ملت بداند كه فرمانروای به امرش به شادی نماید قیام بیا تا بگویم یكی داستان از آن تیره بختی كه جز خویشتن زمام جماعت گرفته به مشت خدا را نداند ز ننگش حذر شنیدی حدیث ستمگر چه است؟ ندارد به آینده اش اعتماد كه در ایندو روزی كه باشد به كار پس ای پور حارث تو بیدار باش مبادا كه خود سفله گیری به كار دگر مالكا با دبیران نشین به امر نوشتار استاد كار دگر آنكه گنجینه ی رمز را كه كار دبیری بود بس خطیر بیندیش اگر شد ز خدمت بری مهل آنكه خود نامه ای بی جواب [صفحه 159] به دیگر دول آنچه پیمان كنی تو چون بسته باشی، نباید به دست تو چون برگشودی نباید به بند دبیران بدین گونه بر یك اساس كه آن كو ندانسته خود قدر خویش نه تنها نویسندگان بل تمام كسی را كه در خود نبود معرفت چنین كس همی كار باطل كند تو ای حكمران هر كه را انتخاب مبادا كه نامردمی چاپلوس دگر جوفروشان گندم نمای به هوش آی كاو را نگیری به كار به پیشینه ی شخص خدمتگزار سلوكش چه بوده است و رفتار چون؟ اگر بوده بر خلق خدمتگزار وگر این چنین كار و دستور نیست اگر بر قبائل گزینی سری كه بیگانه ای در عشایر بجا از این رهگذر كشمكش، آشكار بدان پور حارث كه بازارگان سرچشمه ی سود در كشورند بدان احترامات اینان بجا بدین سوی و آن سو به بحر و به بر كنم نام سرباز در اقتصاد چنین دان كه خود كار بازارگان ندارد در این رسته خود فتنه راه چو در انقلابات بر حربه دست [صفحه 160] ولی بعض این رسته دون همتند نه دانگی ز اموال خود می خورند چه چالاك و چستند در احتكار بكوشد كه از گردش روزگار اگر حكمران پست شد یا ذلیل تو ای پور حارث برآرای كار ازیرا كه پیغمبر راستین به داد و ستد سود باید درست عدالت چنین می كند اقتضا بلی، محتكر را تو كیفر نمای دگر باره زنهار سردار من به بیچارگان دست رحمت گشای از این قوم یك دسته، همت بلند گروهی دگر ریخته آبرو توانگر مبادا ز حال فقیر به فرمان یزدان، توانگر به مال چو مال خدا، بخش مردم كنی ببخشای بیچارگان را به داد نباید كه تحمیل بد بر فقیر و یا چون وظیفت ترا شد عظیم حكومت گران را بود اعتقاد بدین خویشتن خواه مغرور پست به انجام كاری چو داری قیام نه تنها كه ناقص بود كار و بد كه گر دادخواهی، كهن جامه است اگر ژنده پوشی همی داد جست خود از مصریان امانت شعار [صفحه 161] به هر كوی و برزن بگیری شتاب ایا مالكا می شناسی یتیم كه بی باغبان زار و پژمرده اند مبادا بمانند بی سرپرست ز پیران ترا گویم ای نیك مرد به تجلیلشان كوش و كن احترام نحیف است آوایشان بی اثر گران شد وصیت گر ای نامدار پرستنده ی ایزد بی قرین اگر چند برنامه دشوار شد دگر باره گویم ترا مالكا به هر ماه روزی بده بار عام بپرس از كسی كو بود دادخواه در آن روز دیگر مگو پاسبان مبادا كه بیچاره ای در قیاس به گاه تظلم به لكنت زبان تو ای پور حارث نداری به یاد كه فرمود پیغمبر نازنین نخواهم بر آن توده تقدیس كرد كه تا بازگیرد حق مستمند دگر باد ویرانه آن دادگاه نباشیم خشنود اگر نیست داد به لطف و مدارا شنو درد آن مسلم كه پاداش تو كردگار چو خلقند آماده در بار عام بگویی ز احكام بر مردمان ز حكام چون نامه ای می رسد [صفحه 162] به تسریع فرمان بده بی درنگ از آن نامه ها چون مهم بود كار در اجرای كار نویسندگان كه در كار همكار خود با حسد چنان بخش كن كار با احتیاط دگر آنكه در رتق و فتق امور چو بانگ موذن به جان بشنوی به حال تو خوش مالكا ای راست گام به درگاه ایزد به دستان پاك نه طول نمازت چنان بیشتر نه چندان شوی تند و چالاك و چست تو دانی كه كسری و قیصر ز خلق تو فرمانروایی چو بر مسلمین مگر حكمران خود نباشد بشر اگر دور از خلق ماند دلت چو در جمع مردم شدی آشكار نشانی به حق نیست ای مالكا یكی رادمردی حقیقت شناس چرا چهره پوشی تو در كنج كاخ ز حاكم نباشم من اندیشناك كه این پست كیشان خدمتگزار بگیرند بر بندگان، كار سخت نگویم ز دیوان براندازشان مبادا كه بخشش كنی بی درنگ چو حاكم بداند تعدی روا اگر حاكم من ستمگر شود بدان حكمران سخت كیفر كنم [صفحه 163] اگر خادمی از تو شد نابكار خود آیندگانت مذمت كنند ایا پور حارث به امر خدا پسر با سپاهان صحرای مصر كه حق هست سنگین و دشوار برد تو ای آهنین پیكر سخت یال در انجام كاری اگر اشتباه به مسجد صلا در ده ای نیكخواه از اینكار گردند پرهیزكار دگر باره خواهم ز پیكار و جنگ چه بسیار افتد كه در كارزار پس از آنكه دانستی آن راست دست بسنجیدی آن را به امر خدای كه خود صلح آسایش لشگر است به امضای پیمان سبكبار باش كه دشمن هر آنچت بود دشمن است كند مصلحت این چنین اقتضا در این حال شمشیر مگشای و بند چو با دشمنان عهد و پیمان كنی كه مسئول من باشی ار با فریب كه پیمان سرباز باید درست مرا هست این گونه خود اعتقاد به عهد و وفا چون نبد استوار چه زشت است كافر بود با وفا چو مسلم به پیمان بود بی وفا چو دشمن به زور تو افتد ز پا به نام خداوند، پیمان كنی [صفحه 164] كه پیمان چو یك قلعه مستحكم است مبادا كه چون عهد سنگین شود كه سنگینی بار پیمان به ما حذر كن ز خونریزی ناسزا به قرآن كه فرموده خود دادگر چنان شد كه خود عالمی بی گناه مبادا كه مغرور گردی به جاه كه مقتول اگر بود هر چند خورد نگهدار از خشم بیجا عنان به مشت تو گر كس درآید ز پای بدین قتل هم قتل دانم جزا مگر آنكه خونخواه گردد رضا تو مالك شناسی كه شیطان كجا ردای تكبر چو كردی به بر تو هر كس كه باشی در این رهگذار مبادا كه چون وعده كردی بجا حذر كن كه در كار داری شتاب نه هر كس به هر كار باشد سزا به بیهوده رجحان مده بر كسی دگر آنكه نخوت اگر داشتی فراز آید آن روز كت روزگار زمام خرد را به دست هوس زبان را نگهدار و بیدار باش بزهكاری ار بود پیشت بیا مبادا كه در خشم كیفر كنی به یاد آر شد روز محشر به پا برای وظیفت چو بودی به پا [صفحه 165] ز شاهان پیشین با عدل و داد به ویژه ز پیغمبر نازنین تو ای مالك اكنون به فرمان بكوش كه من گفتمت هر چه را گفتنیست تو و كشور مصر و قرآن و داد ز دادار نیكی ده بی قرین بخواهم كه نیكویی نام ما دگر چونكه سرباز هستیم ما ز یزدان بخواهم كه گلگون كفن كنون آنچه پیغمبر راستین به پا دار ای پور طالب نماز به پیغمبر پاك از ما درود [صفحه 166]
«مالك» پسر «حارث نخعی» بود. «مالك اشتر» در تاریخ سرداران اسلام یادگارهایی برجسته دارد و می توان گفت پیروزیهای اسلام در منطقه ی شام و آسیای صغیر مرهون فعالیت و فداكاری او بوده است. «مالك» از صمیمی ترین و خدمتگزارترین یاران امیرالمومنین (ع) بوده است و در همه كار او را یاری می نمود. آنگاه كه لشكریان معاویه برای تصرف مصر بدان دیار شتافت و «محمد بن ابی بكر» فرمانروای جوان آنجا از لشكر «معاویه» شكست خورد، امیرالمومنین (ع) «مالك» را به فرمانداری مصر برگزید و با دستورات كامل بدان سوی فرستاد.
خداوند بخشنده ی مهربان
به مالك فرستیم دستور كار
همه بوم و تیمار[1] و رنجش، تراست
هشیوار و آماده ی كار باش
ز جان باش بیدار و پرهیزكار
سعادت به یزدان پرستان سزاست
دگر بر خدا باش امیدوار
عبادت ز دیوت كند بی گزند
گریبان و دامان به پاكی، گواه
به دوش زلیخا نسازم رها
نشاید گریزد ز چنگ هوی
كه فرزند «حارث» بر آن پادشاست
كه اكنون بر اویی تو فرمانروا
كه فرعون بودند از دیرباز
بسی كاخ و ایوان بیاراستند
دگر آمد و كین و بیداد كرد
كه بر جا نمانی ز بیداد ننگ
كه مردم به كار تو دارند گوش
به فریاد درماندگان آشناست
رساند همی شكوه ای دادجو
چه بهتر، كه در دهر ماند به یاد
نباشد كه شهوت نشد جز وبال
در اندیشه ی داد بنشستن است
نباشی چنان گرگ و نامت شبان
نهان كرده باشی تو خونریز چنگ
به دو دسته باشند از گرد و كه
دوم نیز انسان و پیوند تو
بشر گاه از لغزش افتد به شر
كه داری امید از خداوندگار
علی بر تو و بر دو گیتی خدا
به فرمان یزدان جهانی بپاست
بفرموده بر بندگان خاص و عام
قوی پنجه در عرصه ها یكه تاز
بیندیش و در جنگ یزدان مگرد
مبادا پشیمان شوی یك نفس
مبادا شوی شاد از این مدعا
همه قوت از دست آسان مده
بسنج آنچه گوید به امر خدا
مشو بر چنین حكم فرمانگذار
چنین بنده ای از خدا دور گشت
كه باشد خلافت مرا پشتوان
دل پاك آلوده سازی به رنگ
ستمگر شوی با فرامشگری
همی كشور مصر گیری به دست
چو دیدی و گشتی بر آن دشت، شاه
چو فرزند حارث بود پادشاه
به جایی كه مالك شود رهسپر
خدای جهان ز او تواناتر است
خدا آفریننده ی كشور است
چراغ خرد پر ز روغن كند
هوس را بگیری به زیر نگین
تكبر كجا در خور بنده است؟
به هم نوع داری كه هستی تو شاه
به گردن درافكنده دارد به چاه
حكومت سزایست با عدل و داد
به همراه پیوند و ایل و تبار
مبادا شود در قضا آشكار
به قانون برابر فقیر است و شاه
ندارد به كس برتری هیچكس
مساوات و در راه حق بندگی
خداوند بر خویش دشمن كنی
ستم پیشه در راه اهریمن است
نماید همی روزگارش سیاه
كه او ناظر ملك و جان و دلست
نه از ذره ای ظلم سازد گذر
ستمكاره را دست قدرت مباد
كه چون خشم حق زود سازد اثر
فدا سازی اقوام را بالتمام
طلبكار آسایش و پای بوس
به درگاه خصم تو سازد سفر
كه هنگام نعمت بود خویش و یار
به پیكار سست است و دارد هراس
چنان كش خدا آفریدش به ننگ
بكوش و مترس از بد بدگمان
به هر حال مردم هشیوار باش
به نزدت همی آورد بر زبان
بدروار مگذارشان شرمناك
به هر جاست لازم، خموشی كنی
كه بر كار مردم كنی كشف راز
نشاید ملك پرده برچین بود
به راز كسان، پرده داری كنی
بود عیب او خانه بی بند و بار
به ویرانه هاشان عمارت نما
مرمت نمودن بدانجا رواست
تو بر اختلافات شو كدخدای
نگهدار بر جای آیین و كیش
تو هم ملت خویش را دوستدار
كنی، خلق را افكنی در خطر
به مغزت بكوبد براندازدت
به لغزیدگان سهل انگار باش
به مردم چنین باش در داوری
به هر شیوه ناچار دارد نشست
به گردش همی مجلس آرا شوند
هدف های گم بوده پیدا كنند
بود آنكه زین قوم داری حذر
مبادا كه گردد ترا رهنمون
سخن چین چو بد گشت دیو رجیم
پذیری كه بسیار بینی زیان
به بدخواه هرگز مده گوش هوش
كه دارند اندیشه ای تابناك
كزین كار بسیار بینی زیان
جبان ریشه ی فكر بر هم زند
كه بر كسب زر باشدت رهنمون
ندارند ایمان به پروردگار
نباشند مومن به حق كریم
كجا از بشر بخل اندر خور است؟
دهد رزق هر كس به آئین و فر
شناسد كه روزی ده رهنما
دگر مرگ محتوم تعیین كند
به دقت قرین باش دور از شتاب
كه قبل از تو بوده است باشد وزیر
به ظاهر اگر تحت فرمان تست
كه با تیشه بیخت[3] برآرد ز جا
نباید كه بر خویش سازی وزیر
فسادش كجا می رود از نهاد
كه هستند دانا و نیكو نهاد
بپرهیزكاری روان تابناك
نه مال از یتیمی همی خورده اند
كه داند زیان ترا ناروا
نه با دشمنت عهد و پیمان كند
وزیران خوشنام برجسته ای
به خلق خداوند خدمت كنند
مددكار خونخوارگان شریر
كه چون ظلم بیند به تاج و نگین
نیندیشد از خشم و طغیان شاه
رهایی دهد شاه را از خطر
به پرهیزكاران مددكار باش
كسی محترمتر بود زین نشست
نگه دارد از ملك و دولت، اساس
به پرهیزكاری نگهدار دین
رعیت از این شیوه افتد به شر
شود از ره فهم و انصاف دور
نگهدار و دقت نما بیشتر
به شایستگی دار و اكرام كن
كه تكرار آن كار سازد تمام
كه با توده همراه و غمخوار شد
گشایند ابواب یاری ترا
پسندیده بود ار نه پیچی از آن
مطابق به اسلام چون شد چه باك
به چشم آیدش خوبی اتحاد
كه اینان ترا بوده آموزگار
ترا در حكومت توانا كنند
كه گویای ادوار بگذشته است
گروها گروهند اهل جهان
به چندین گروهند خود مصریان
گروهی امیرند در این دیار
گروهی بلا دیده خون جگر
ببین چشم و گوش و دگر دست و پای
ولی سر بسر عضو یك پیكرند
مساوات فرموده بر همگنان
محمد به رفتارمان پیشواست
كه احكام آن تا قیامت بجاست
جهاندیده سرباز والای من
زند جوش دانیش مقدار و هنگ
به جوش است داری بسی خاطره
نكو دانیش غیرت و ساختار
به كشور گشوده است آغوش و یال
همی فخر بر تخت و بر افسر است
شرف را كند پاسداری چنین
از اویست شب در امان، كاروان
ستونی است مستحكم و پایدار
معاشش بود مختل و واژگون
به بیچارگی خویش را گم كند
كه تضمین نمایند خرج سپاه
سپاهست از آن سیم و زر بهره ور
كه امن است خود راهها بی دریغ
كه عمران ملك است بر این مدار
دگر مستمندان بی سیم و زر
بیندیش بر مردم مستمند
كند پرده ی عرش را شعله ور
سپرده است بر تو خداوندگار
شوی غافل ای مالك ارجمند!
تو باشی چو درویش خسبد غریب
بود بنده ی حق چه شه یا گداست
ندارد كسی بر دگر امتیاز
مساوی به نزد تو والا و پست
به هنگ و به گردان منظم كنی
گزینی همی بهترین بر سپاه
دل آگاه و بیدار و خدمتگزار
دلیر و سرافراز و با توش و هنگ
همش مهربانی همش رای و دین
چو قهر الهی به گردنكشان
پدر در پدر صاحب افتخار
به سرباز اسلام فرمان دهند
چو یك باغبان صف به صف پاس دار
نشانند، لشگر به صف كن قطار
به هر صف همی نخبه ای برگمار
سپاهست بر مهر فرماندهان
پدروار باشند بی اشتباه
مبادا كه سرپیچی از اشتباه
ز سرباز هرگز نبینی وفا
سپه بر تو بی شك كند اقتدا
صفات ترا می كند جلوه گر
به جزئی ترین امر او شو گواه
ز كار سپاهت كند بی خبر
كه دارد بجان دوست، سرباز را
كه بر مال و ناموس كس دل نداد
نه باد هوس خرمنش سوخته
چو خواهیش در مردمی استوار
جواهر بود خوار مانند سنگ
سپاهی چو شد مفلس و بینوای
حریفش ز بالا كشد بر نشیب
چو از راستگویی شوی پر فروغ
چنین نیز بر بد مگردان سخن
بهل صاحب عز و تمكین بود
كند فكر، زندان بود آن مكان
به فرمانده ی خود شود بدگمان
چو دادی بر او وعده اجرا كنی
مهیج سخن كن به آئین و راه
به هنگام سان گفت باید سپاس
فداكاری جمله سازد زیاد
شود بی سبب، قسمت این و آن
به شخصیت كس مكن اعتبار
كند خدمتی خود نه چندان بزرگ
به شخصیت او دهی رایگان
كند، برترش دار از دیگران
به حیرت چو مانی به روشنگری
بیاموز فی الحال از كردگار
كه هستند تا حشر مشكل گشای
چه بسیار بر قاضی كاردان
به اخلاق والا بپرهیزیش
خود از ملت مصر قاضی گمار
سزایست و این سان همی برگزین
به آیات و احكام، استاد كار
كه خاكستر و زر برابر كند
بكار قضاوت كند حوصله
خردمند و آرام و نیكو زبان
یكی زان دو، گاهی زبان آورند
به ناچار درماند از داوری
پریشان بود یا فراموش كار
سرانگشت، دزدان بدین جا نهند
چو قاضی طمعكار گردید و پست
همه حكم یزدان معطل كند
كه بر جای قاضی بگیرد نشست
به حجت قوی گشت بر دیگری
كند حكم و دستور پایان جنگ
رود حس و ادراك قاضی خطا
كند حكم بر خون و مال و تبار
چه باشد نگردد همی شرمسار
كند اهل دعوی جسارتگری
غضب دور دارد، تامل كند
كه تعجیل در حكم دادن مكن
نه مقرون تعجیل و ناپختگی
عدالت چو كوهیست پر واهمه
نه تردید و حیرت ورا درخور است
ثناگوی دزدش كشاند به بند
نشیند كند حكم بر ناروا
نشاید چنین شخص داور بود
چنین داوری یافت كار شماست
به كار خلائق به نزد خدای
كه باید كنی سیر مستخدمین
گرسنه نمانند از هر نظر
به هر شیوه اموال مردم برد
شود قلعه دزدیش دادگاه
كه از زورمندان شود بی گزند
به تهدید پیچد همی راه اوی
به دیروز كشور كنم رهنمای
به كرسی نشستند بر ناسزا
كشیدند مردم به خاك و به خون
به تهدید قاضی كشدند كار
زدم دست و گفتم سرآمد زمان
بگیرند خود دامن داوران
ز احرار باید نمایندگان
پذیری ز عمال دینار و پول
كه حاكم بود واله سیم و زر
به اسلام گشتند گردنفراز
گزین كن، كزین ره نبینی زیان
ندارند و هستند پاكیزه جان
ز ناموس مردم نماید حیا
نه خود بنده ی آز و شهوت بدند
نیازد به اموال افراد چنگ
خیانت اگر كرد معذور نیست
خیانت اگر كرد در دادگاه
نماید، كند فقر خود را شفیع
ترا باید از هر طرف بیشتر
گزارش فرستند جریان كار
به بی احتیاطی نگردد جلیس
رعایا نبینند از وی جفا
كه حاكم خیانت نماید ترا
به بی حرمتی پست گردانیش
كه او برده است از صغیر و كبیر
روا دار بر جان آن تیره بخت
كه گردد همی عبرت دیگران
به عمال مالی هشیوار باش
بود، نظم كشور توقع مدار
حیات چنین ملك محكم بود
به عمران نیاز است خود لاعلاج
پس آنگه در او كشت بنیاد كرد
در آن خانه باشد نشستن روا
همه كلبه ی فقر روشن كنی
كه بیچارگان را نمایی علاج
نه مالیه خواهد نباید خراج
نشاید گرفتن ز كس لاعلاج
به دولت همه هستی خود دهند
نباید ستاند خراجی از آن
سزاوار باشد كه كیفر برد
كشاورز محتاج و بی تاب شد
تهیدست شد زارع كشتكار
كه تخفیف لازم دهد جابجای
شناسم من این چاره را بی گمان
به آسایش مومنان رهبرم
كه دینار آن، آتش پنبه هاست
كه سالم رسد كاروان بر دیار
چو مصریست آسوده در فرهی
همی شاد و خرسند یك سر شوند
چه گویند ما را چه با دیگران
به تیشه برآورده بنیان ز ریش
ز نامردمی رفته كشور به باد
بود مهربان عادل و نیك رای
به جان می خرد رنج و محنت تمام
ز ناپاك ظالم، حدیثی در آن
ندارد كسی دوست در انجمن
به مردم نموده است بر خیره، پشت
نباشد، اسیر است در چنگ زر
كه بیداد را ریسمان كوته است!
از آن غرقه گردد به جور و فساد
كند دخل آینده را برقرار
نه خود سفله گان را خریدار باش
به فرمان خویشش كنی استوار
دبیر خردمند را برگزین
درخشان و رویین و پرهیزكار
سپاری بدان كس كه بد پارسا
نویسنده ی بد به خدمت مگیر
كند فاش سر تو بر دیگری
بماند كز آن كار گردد خراب
سزاوار باشد كه خود آن كنی
دبیران گشایند خود هر چه هست
درآرند خود دیگران هر كه اند
گزین آبرو پیشه و خودشناس
كجا قدر دیگر كسان كرده بیش!
شناسند خود را همی ننگ و نام
كجا بر دگر كس شناسد صفت
همه امر كشور معطل كند
نمایی بیندیش از ناصواب
خودآرا و استاد در پای بوس
تهی از شرف، زشت و ناپارسای
كه ناچار خود را كنی شرمسار
بیندیش اگر بوده پرهیزكار
ز دوران پیشین بگیر آزمون
تو او را به خدمت همی برگمار
گزیننده ای چون تو معذور نیست
تو مگذار بیگانه در سروری
نماند اگر گشت فرمانروا
شود نیك بنگر تو پایان كار
هنرمند مردان و صنعتگران
به سودآوری از همه برترند
كه مانند بر نفع كشور به پا
چنینند سودآور از هر نظر
كه با فاقه و فقر سازد جهاد
نیاید ز هر حیث از دیگران
كه خواهان صلحند و خیر و رفاه
رود، خود به بازار افتد شكست
بخیلان پر آز بد فطرتند
نه بیچارگان بهره ای می برند
متاعش به انبار در استتار
كند یك ده و ده صد و صد هزار
شود محتكر، آزمند بخیل
بكن منع بازار از احتكار
به تحریم این امر بودش یقین
ولی سود باید به انصاف جست
كه بیع و شرا خود بود با رضا
نه از حد به در تا كه آید بجای
ز قوم نخع، ای سپهدار من
مهل بینوایی درافتد ز پای
حیا مانع آید تكدی[6] كند
كه تا نان رساند به راه گلو
بود بی خبر بایدش دستگیر
به درویش رحمت كند بالمال
مبادا سر رشته را گم كنی
به نزدیك یا دور فرقی مباد
جلال حكومت چو گشتی امیر
به دور افكنی بینوا یا یتیم
كه معذورشان كرده كار زیاد
بیان كن چو بر تخت دارد نشست
دلی گر بیازاری از خاص و عام
خدایت بدین كرده كیفر دهد
نباید بر او در به خواری ببست
تو بر دادخواهی بپا شو نخست
به كار خلائق همی برگمار
چنین باش و ارباب حاجت بیاب
همان نونهالان در رنج و بیم
پدرشان تویی چون پدر مرده اند
تو گرد آور آنان به هر جا كه هست
كه شد موی مشگین چو كافور سرد
كه نازكدلی شد بدیشان تمام
چو كودك شود پیر بار دگر
چه سازیم فرموده پروردگار
وظیفت شناسان با رای و دین
بس آسان شود حق مددكار شد
به فرمان وگر چند گفتم ترا
كه آزاد آیند مردم تمام
مبادا كه بر او ببندند راه
به گردت زند حلقه خود در میان
ز تشریف در دل بگیرد هراس
بماند ز گفتار و دل، ناتوان
مرا مانده این گفتگو در نهاد
به گوشم بود این ندا دلنشین
كه با زورمندان نسازد نبرد
رساند بدو دور سازد گزند
كه در بیم گوید سخن، دادخواه
خدا نیز تا حشر راضی مباد
كه در دادخواهی بود ناتوان
دهد باز آخر به روز شمار
بود فرصت آنگاه سازی قیام
ز منهی و منكر بگفتی روان
چو خواهد در انجام كاری سند
مبادا كه بر او شود كار تنگ
به تسریع خود پاسخی می نگار
مبادا رهاشان كنی بی گمان
نظر داشته كار مشگل شود
كه مختل نگردند و بی انضباط
نشاید كه گردی ز دادار دور
همانگاه باید به مسجد روی
كه از بهر طاعت نمایی قیام
عبادت كنی چهره سایی به خاك
كه واماند از كار خود پیشه ور
كه گردد شكسته نباشد درست
بتابیده روی و كشیدند دلق
نباید ز مردم گریزی چنین
فریبش دهند و درافتد به شر
كند جلوه همچون حقی، باطلت
ز نیرنگ و فتنه شوی بركنار
بود حق به پیراهن باطلا
تواند جداشان كند از اساس
كه در پرده افتی تو در سنگلاخ
ز دربان و حاجب مرا هست باك
فروشند نخوت به مردم، هزار
به زحمت از آنان بود تیره بخت
به هر كار مگذار آزادشان
بدین چاپلوسان بی نام و ننگ
ز مردم كند نوكرش، ریشه را
و یا خادمش پست و خودسر شود
ورا از ستمدیده بدتر كنم
تو مسئول تاریخ گیری قرار
همی ذكر نامت به خفت كنند
منه فرق بیگانه و خویش را
تو یكسان تصور كن از روی مهر
كند آهنین استخوان، خاك و خورد
تحمل نمای از وظیفت منال
نمودی و خلقند بر او گواه
بدین امر از خلق پوزش بخواه
خلائق ز لغزش شده بركنار
به فرمان سخنها كنم بی درنگ
مخالف كند آشتی ابتكار
چنین كار دشمن نه بر كامت است
همی صلح را به ز جنگست جای
به از جنگ و آرامش كشور است
در آن لحظه باهوش و هشیار باش
همی خصم خونخواه است ریمن است
فرستد چو پیكان همی بوسه را
كه شاید كمین كرده بینی گزند
نباید كه میثاق خود بشكنی
همی خصم خود افكنی در نشیب
نزیبد به سرباز پیمان سست
هر آن كس كه پیمان ندارد به یاد
بزودی فنا گردد و پست و خوار
به پیمان و بد عهد، مرد خدا
شود مشتهر بر دروغ و ریا
از آن به كه با مكر و غدر و ریا
نباید كه پیمان حق بشكنی
در آن قلعه محفوظ و امن آدم است
ترا عهد بشكستن آیین شود
از آن به كه خود ننگ ماند بجا
برانگیزد این امر، خشم خدا
كه گر خون یك بنده سازی هدر
به بیداد یك لحظه سازی تباه
بریزی تو خون كسی بی گناه
قصاصش یكی خون بباید شمرد
كه از خشم بسیار بینی زیان
نبودت در این قتل از پیش رای
نمانم كه قاتل بماند بجا
دیت نیز قاتل نماید ادا
به فرصت به خلوت كشاند ترا
همی بركشی خویش را از دگر
به خلق خدایی تو خدمت گذار
نیاری، كه بر تست خشم خدا
در این راه روی از مدارا متاب
مفرمای كاری به كس نابجا
كه مغموم و افسرده سازی بسی
خود از دیگران برتر انگاشتی
بگیرد همی پرده از روی كار
مده زانكه شرمنده گردی تو بس
به هر مطلبی خویشتن دار باش
چو در خشم بودی مكن حكم را
حدود الهی همی بشكنی
تو بر پای هستی به نزد خدا
ز پیشینیان یاد كن با صفا
هم از نیك مردان نیكو نهاد
محمد (ص) كه بد رهبر مومنین
به دقت به فرمان من دار گوش
برای عمل جمله بشنفتنیست
كه ملت ز داد تو گردند شاد
خداوند پر مهر بی همنشین
بماند همی تا قیامت بجا
شهادت به سرباز باشد روا
برآئیم از خاك در انجمن
مرا گفت گویم ترا دلنشین
ببخش از كرامت بر اهل نیاز
كه با قوتی غیر یزدان نبود
صفحه 147، 148، 149، 150، 151، 152، 153، 154، 155، 156، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 163، 164، 165، 166.