کد مطلب:35505 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:198

آموزش کشورداری به مالک اشتر











«مالك» پسر «حارث نخعی» بود. «مالك اشتر» در تاریخ سرداران اسلام یادگارهایی برجسته دارد و می توان گفت پیروزیهای اسلام در منطقه ی شام و آسیای صغیر مرهون فعالیت و فداكاری او بوده است. «مالك» از صمیمی ترین و خدمتگزارترین یاران امیرالمومنین (ع) بوده است و در همه كار او را یاری می نمود. آنگاه كه لشكریان معاویه برای تصرف مصر بدان دیار شتافت و «محمد بن ابی بكر» فرمانروای جوان آنجا از لشكر «معاویه» شكست خورد، امیرالمومنین (ع) «مالك» را به فرمانداری مصر برگزید و با دستورات كامل بدان سوی فرستاد.

«مالك» هنوز به مصر نرسیده بود كه به تحریك «معاویه» به وسیله ی «نافع» یكی از غلامان «عثمان»- كه در خدمت او بود و كینه اش را به دل داشت- مسموم گردید- مالك در نزد امیرالمومنین مقامی ارجمند و بزرگ داشت، بدان سان كه پس از مرگش، امام (ع) اشگ ریزان می فرمود:«مالك برای من چنان بود كه من برای رسول خدا بودم» و باز می فرمود:«كیست كه چون «مالك» تواند بود؟ آیا یاوری مانند مالك دیده می شود، آیا مانند مالك، كسی هست؟ آیا زنان از نزد طفلی برمی خیزند كه مانند مالك شود؟» اینك ترجمه فرمانی است كه امیرالمومنین (ع) هنگام اعزام «مالك» به مصر صادر فرموده است و جامع ترین دستورات كشورداری را در بردارد:


به نام خداوندگار جهان
خداوند بخشنده ی مهربان

[صفحه 147]

ز سوی علی، بنده ی كردگار
به مالك فرستیم دستور كار


كنون كشور مصر و گنجش، تراست
همه بوم و تیمار[1] و رنجش، تراست


به عمران آن كوش و بیدار باش
هشیوار و آماده ی كار باش


نخستین به فرمان پروردگار
ز جان باش بیدار و پرهیزكار


كه دنیا و عقبی رضای خداست
سعادت به یزدان پرستان سزاست


به اجرای احكام دین باش یار
دگر بر خدا باش امیدوار


هوس را به زنجیر تقوی ببند
عبادت ز دیوت كند بی گزند


كه یوسف چنین گفت در دادگاه
گریبان و دامان به پاكی، گواه


كه من بار این عشق آلوده را
به دوش زلیخا نسازم رها


كه انسان به جز در پناه خدا
نشاید گریزد ز چنگ هوی


تو می دانی ای مالك آنجا كجا است؟
كه فرزند «حارث» بر آن پادشاست


بود مصر آن كشور دیرپا
كه اكنون بر اویی تو فرمانروا


بسی پادشاهان گردن فراز
كه فرعون بودند از دیرباز


در اینجا نشستند و برخاستند
بسی كاخ و ایوان بیاراستند


یكی زان میان داد بنیاد كرد
دگر آمد و كین و بیداد كرد


تو در كار خود نیك بنما درنگ
كه بر جا نمانی ز بیداد ننگ


تو در كار اسلاف خود دارد هوش
كه مردم به كار تو دارند گوش


خداوند بر داد خواهان گواست
به فریاد درماندگان آشناست


مبادا كه از توبه درگاه او
رساند همی شكوه ای دادجو


كه از حكمرانان بجز عدل و داد
چه بهتر، كه در دهر ماند به یاد


بپرهیز از آنكه بر تو حلال
نباشد كه شهوت نشد جز وبال


كه پرهیزكاری هوس بستن است
در اندیشه ی داد بنشستن است


بیندیش بر كشوری مهربان
نباشی چنان گرگ و نامت شبان


كه در زیر سرپنجه های قشنگ
نهان كرده باشی تو خونریز چنگ


چو فرمانبران تو از خرد و مه
به دو دسته باشند از گرد و كه


نخستین مسلمان و مانند تو
دوم نیز انسان و پیوند تو


ترا هست لغزش چو هستی بشر
بشر گاه از لغزش افتد به شر

[صفحه 148]

به پاداش لغزش چنان گیر كار
كه داری امید از خداوندگار


كنونی تو بر مصر، فرمانروا
علی بر تو و بر دو گیتی خدا


توانا و یكتا و بی تا خداست
به فرمان یزدان جهانی بپاست


كند آزمایش كه ما را امام
بفرموده بر بندگان خاص و عام


تو ای نامور گرد گردنفراز
قوی پنجه در عرصه ها یكه تاز


به هر پهلوی گر تویی هم نبرد
بیندیش و در جنگ یزدان مگرد


اگر لغزشی را ببخشی به كس
مبادا پشیمان شوی یك نفس


عقوبت اگر نیز داری روا
مبادا شوی شاد از این مدعا


چو میدان فراخست، جولان مده
همه قوت از دست آسان مده


چو مافوق فرمان نماید ترا
بسنج آنچه گوید به امر خدا


اگر منع سازد ترا كردگار
مشو بر چنین حكم فرمانگذار


مگوی آنكه مامور معذور گشت
چنین بنده ای از خدا دور گشت


مكن خویش تحمیل بر دیگران
كه باشد خلافت مرا پشتوان


چنین كردی ار كار بر خلق، تنگ
دل پاك آلوده سازی به رنگ


به پستی گرایی ز تقوی بری
ستمگر شوی با فرامشگری


تو بر تخت فرعون خواهی نشست
همی كشور مصر گیری به دست


به صحرای افریقی، سان سپاه
چو دیدی و گشتی بر آن دشت، شاه


مبادا فراموشی آید ترا
چو فرزند حارث بود پادشاه


كه حارث بود در جهانی دگر
به جایی كه مالك شود رهسپر


كه مالك اگر فی المثل قادر است
خدای جهان ز او تواناتر است


وگر كشور مصر پهناور است
خدا آفریننده ی كشور است


خدا خاطر بنده روشن كند
چراغ خرد پر ز روغن كند


فرومی كشد شعله ی آز و كین
هوس را بگیری به زیر نگین


بزرگی به یزدان برازنده است
تكبر كجا در خور بنده است؟


مبادا به چشم تكبر نگاه
به هم نوع داری كه هستی تو شاه


كه حق، سركشان را ز تخت و ز جاه
به گردن درافكنده دارد به چاه


ایا مالك ای رهنورد و داد
حكومت سزایست با عدل و داد

[صفحه 149]

سوی مصر چون می شوی رهسپار
به همراه پیوند و ایل و تبار


به بعضی اگر دوست گشتی و یار
مبادا شود در قضا آشكار


بود خانه ی مردمان دادگاه
به قانون برابر فقیر است و شاه


به جایی كه قرآن بود دادرس
ندارد به كس برتری هیچكس


بود دین اسلام آزادگی
مساوات و در راه حق بندگی


جز این شیوه گر میل رفتن كنی
خداوند بر خویش دشمن كنی


ستمكار در نزد حق دشمن است
ستم پیشه در راه اهریمن است


به خاكش نشاند به زودی اله
نماید همی روزگارش سیاه


مپندار مالك كه حق غافلست
كه او ناظر ملك و جان و دلست


نه پنهان از او ذره ای در نظر
نه از ذره ای ظلم سازد گذر


برازنده بر شاه شد عدل و داد
ستمكاره را دست قدرت مباد


حذر مالك از خشم ملت حذر!
كه چون خشم حق زود سازد اثر


بود مصلحت آنكه در راه عام
فدا سازی اقوام را بالتمام


بپرهیز از ناكس چاپلوس
طلبكار آسایش و پای بوس


كه چون مر ترا پیش آید خطر
به درگاه خصم تو سازد سفر


كه نابود آن ناكس ریزه خوار
كه هنگام نعمت بود خویش و یار


هر آن كس ز نعمت ندارد سپاس
به پیكار سست است و دارد هراس


ز درگاه خود دور كن بی درنگ
چنان كش خدا آفریدش به ننگ


همیشه به خرسندی مردمان
بكوش و مترس از بد بدگمان


به شادی و اندوهشان یار باش
به هر حال مردم هشیوار باش


بپرهیز از آنكه عیب كسان
به نزدت همی آورد بر زبان


رعایا نباشند از عیب، پاك
بدروار مگذارشان شرمناك


هلا بایدت پرده پوشی كنی
به هر جاست لازم، خموشی كنی


بپرهیز اگر داشتی حرص و آز
كه بر كار مردم كنی كشف راز


كه كار تو حفظ قوانین بود
نشاید ملك پرده برچین بود


ز یزدان طلب رازداری كنی
به راز كسان، پرده داری كنی


چو حاكم رئیس است بر خانوار
بود عیب او خانه بی بند و بار

[صفحه 150]

شكسته دلان را عیادت نما
به ویرانه هاشان عمارت نما


كه دلهای بشكسته جای خداست
مرمت نمودن بدانجا رواست


ز كار رعیت گره برگشای
تو بر اختلافات شو كدخدای


مده راه در كار، اغراض خویش
نگهدار بر جای آیین و كیش


بدانسان كه ملت ترا هست یار
تو هم ملت خویش را دوستدار


به یزدان پناه آنكه بر خود نظر
كنی، خلق را افكنی در خطر


كه یزدان به خاك اندر اندازدت
به مغزت بكوبد براندازدت


تو بر خلق همچون پدر یار باش
به لغزیدگان سهل انگار باش


بدانسان كه فرزند خود بنگری
به مردم چنین باش در داوری


به هر شهر یك عده اوباش پست
به هر شیوه ناچار دارد نشست


چو حاكم عوض گشت پیدا شوند
به گردش همی مجلس آرا شوند


سخن چینی و شور و غوغا كنند
هدف های گم بوده پیدا كنند


ترا خود وظیفت در این رهگذر
بود آنكه زین قوم داری حذر


زبان آوریهای این قوم دون
مبادا كه گردد ترا رهنمون


به صورت اگر هست چونان حكیم
سخن چین چو بد گشت دیو رجیم


مباا كه ترفند این ناكسان
پذیری كه بسیار بینی زیان


به اندرز خیر كسان دار گوش
به بدخواه هرگز مده گوش هوش


كمك خواه از فكر مردان پاك
كه دارند اندیشه ای تابناك


مكن مشورت با بخیل و جبان
كزین كار بسیار بینی زیان


بخیل از گدایی همی دم زند
جبان ریشه ی فكر بر هم زند


مشو همنشین بر طمعكار دون
كه بر كسب زر باشدت رهنمون


كه این قوم ناچیز بد روزگار
ندارند ایمان به پروردگار


بخیل و جبان آزمند و لئیم
نباشند مومن به حق كریم


بخیل ار بداند خدا قادر است
كجا از بشر بخل اندر خور است؟


كه یزدان روزی ده دادگر
دهد رزق هر كس به آئین و فر


هر آن كس به دادار كرد اتكا
شناسد كه روزی ده رهنما


یكی رزق جان بنده تضمین كند
دگر مرگ محتوم تعیین كند

[صفحه 151]

وزیری اگر می كنی انتخاب
به دقت قرین باش دور از شتاب


مبادا كه او بر امیری شریر
كه قبل از تو بوده است باشد وزیر


كه مردی چنین دشمن جان تست
به ظاهر اگر تحت فرمان تست


حذر كن از آن نانجیب دغا[2].
كه با تیشه بیخت[3] برآرد ز جا


ز پستان جور و ستم خورده شیر
نباید كه بر خویش سازی وزیر


اگر چند روزی به نكبت فتاد
فسادش كجا می رود از نهاد


تو از قوم، چندی خردمند راد
كه هستند دانا و نیكو نهاد


ز خون شهیدانشان جامه پاك
بپرهیزكاری روان تابناك


نه از دیده ی بیوه خون برده اند
نه مال از یتیمی همی خورده اند


وزیری چنین بر تو باشد سزا
كه داند زیان ترا ناروا


نه آزار كس را به پنهان كند
نه با دشمنت عهد و پیمان كند


بدین سان كه گفتم ترا دسته ای
وزیران خوشنام برجسته ای


بگو تا كه تشكیل هیئت كنند
به خلق خداوند خدمت كنند


نشاید كه گردد ستمگر وزیر
مددكار خونخوارگان شریر


بود آفرین بر وزیری چنین
كه چون ظلم بیند به تاج و نگین


كند رهنمایی به حكم اله
نیندیشد از خشم و طغیان شاه


نگردد مددكار بر خیره سر
رهایی دهد شاه را از خطر


به هر حال بر صالحان یار باش
به پرهیزكاران مددكار باش


بدین سان چو تشكیل كابینه گشت
كسی محترمتر بود زین نشست


كه از گفتن حق ندارد هراس
نگه دارد از ملك و دولت، اساس


بدین گونه افراد شو همنشین
به پرهیزكاری نگهدار دین


مكن مهربانی ز حد بیشتر
رعیت از این شیوه افتد به شر


تكبر كند پیشه گیرد غرور
شود از ره فهم و انصاف دور


دگر عاملان را به زیر نظر
نگهدار و دقت نما بیشتر


فداكار را اجر و انعام كن
به شایستگی دار و اكرام كن


خیانت چو دیدی بگیر انتقام
كه تكرار آن كار سازد تمام


حكومت بر آن كس سزاوار شد
كه با توده همراه و غمخوار شد

[صفحه 152]

گشایی چو در مصر باب صفا
گشایند ابواب یاری ترا


قوانین و آداب بگذشتگان
پسندیده بود ار نه پیچی از آن


مشو مانع از اجتماعات پاك
مطابق به اسلام چون شد چه باك


كه ملت چو در جمع خود پا نهاد
به چشم آیدش خوبی اتحاد


به دانشوران همنشین باش و یار
كه اینان ترا بوده آموزگار


ز پیشینیان داستانها كنند
ترا در حكومت توانا كنند


كه تاریخ از آن خواندنی گشته است
كه گویای ادوار بگذشته است


تو ای پور حارث بدان بی گمان
گروها گروهند اهل جهان


بود مصر هم گوشه ای زین جهان
به چندین گروهند خود مصریان


گروهی سپاهی و خدمتگزار
گروهی امیرند در این دیار


قضاتند برخی، دگر پیشه ور
گروهی بلا دیده خون جگر


به اقدام خود چشم عبرت گشای
ببین چشم و گوش و دگر دست و پای


به هیئت نه همسان یكدیگرند
ولی سر بسر عضو یك پیكرند


به قرآن خداوندگار جهان
مساوات فرموده بر همگنان


كه احكام آن تا ابد رهنماست
محمد به رفتارمان پیشواست


تخطی از آن هر دو كردن خطاست
كه احكام آن تا قیامت بجاست


تو ای افسر لشگر آرای من
جهاندیده سرباز والای من


تو خونی كه زیر كله خود جنگ
زند جوش دانیش مقدار و هنگ


وز آن خون كه در زیر بند زره
به جوش است داری بسی خاطره


تو آگاهی از قلب سرباز كار
نكو دانیش غیرت و ساختار


كه سرباز، چون رشته های جبال
به كشور گشوده است آغوش و یال


سپاهی چنین، زینت كشور است
همی فخر بر تخت و بر افسر است


نگهبان ملك است و ناموس و دین
شرف را كند پاسداری چنین


نگهبان قانون بود بی گمان
از اویست شب در امان، كاروان


به دوشش بود مملكت استوار
ستونی است مستحكم و پایدار


اگر این چنین حصن محكم ستون
معاشش بود مختل و واژگون


نه تنها فراموش مردم كند
به بیچارگی خویش را گم كند

[صفحه 153]

قضاتند و حكام بی اشتباه
كه تضمین نمایند خرج سپاه


ستانند از پیشه ور، سیم و زر
سپاهست از آن سیم و زر بهره ور


بود رونق كسب در برق تیغ
كه امن است خود راهها بی دریغ


بدین گونه شد روشن و آشكار
كه عمران ملك است بر این مدار


ولی دل پریشان بی بال و پر
دگر مستمندان بی سیم و زر


علی هست با یادشان دردمند
بیندیش بر مردم مستمند


كه آهی ز مرغان بی بال و پر
كند پرده ی عرش را شعله ور


كه این تیره بختان بد روزگار
سپرده است بر تو خداوندگار


مبادا كه از پرسش دردمند
شوی غافل ای مالك ارجمند!


ز تعمیر عرش خدای نصیب
تو باشی چو درویش خسبد غریب


خداوند بر جمله فرمان رواست
بود بنده ی حق چه شه یا گداست


به درگاه روزی ده بی نیاز
ندارد كسی بر دگر امتیاز


چنینند در مصر هر كس كه هست
مساوی به نزد تو والا و پست


هر آنگه كه نیرو فراهم كنی
به هنگ و به گردان منظم كنی


بیندیش تا افسری نیكخواه
گزینی همی بهترین بر سپاه


به سرباز همچون پدر غمگسار
دل آگاه و بیدار و خدمتگزار


غضب بر روانش نیفكنده چنگ
دلیر و سرافراز و با توش و هنگ


قوی پنجه و بردبار و متین
همش مهربانی همش رای و دین


به بیچاره ی ناتوان، مهربان
چو قهر الهی به گردنكشان


نژاده زهر حیث والا تبار
پدر در پدر صاحب افتخار


مبادا كه آلودگانی نژند
به سرباز اسلام فرمان دهند


تو ای پور حارث برآرای كار
چو یك باغبان صف به صف پاس دار


چنان سرو شمشاد بر جویبار
نشانند، لشگر به صف كن قطار


چو لشگر بدین گونه یابد قرار
به هر صف همی نخبه ای برگمار


چو بر افسرانت شدی مهربان
سپاهست بر مهر فرماندهان


پدر باش تا افسران بر سپاه
پدروار باشند بی اشتباه


اگر وعده ای می دهی بر سپاه
مبادا كه سرپیچی از اشتباه

[صفحه 154]

چو پیمان خود خوار داری بجا
ز سرباز هرگز نبینی وفا


تو چون مهربان باشی و با وفا
سپه بر تو بی شك كند اقتدا


چو آیینه سرباز در رهگذر
صفات ترا می كند جلوه گر


اگر بازبینی كنی از سپاه
به جزئی ترین امر او شو گواه


كه كلی گرایی در این رهگذر
ز كار سپاهت كند بی خبر


بر آن افسری مهر باشد سزا
كه دارد بجان دوست، سرباز را


بود افسری لایق اعتماد
كه بر مال و ناموس كس دل نداد


نه چشمش به مال كسی دوخته
نه باد هوس خرمنش سوخته


تو سرباز را چشم و دل سیر دار
چو خواهیش در مردمی استوار


بدانسان كه در چشم او بی درنگ
جواهر بود خوار مانند سنگ


به جان تو وای است و بر مصر وای
سپاهی چو شد مفلس و بینوای


تهیدست آسان پذیرد فریب
حریفش ز بالا كشد بر نشیب


كجا بر تو گوید سپاهی دروغ
چو از راستگویی شوی پر فروغ


به سرباز خود سختگیری مكن
چنین نیز بر بد مگردان سخن


نفرمای كاری كه ننگین بود
بهل صاحب عز و تمكین بود


نباید كه سرباز در پادگان
كند فكر، زندان بود آن مكان


اگر خدمتش بود بیش از زمان
به فرمانده ی خود شود بدگمان


به سرباز باید مدارا كنی
چو دادی بر او وعده اجرا كنی


به هنگام سان[4] از صفوف سپاه
مهیج سخن كن به آئین و راه


فداكاری ار می كند در قیاس
به هنگام سان گفت باید سپاس


كه تقدیر و تشویق سرباز راد
فداكاری جمله سازد زیاد


مبادا كه پاداش فرمانبران
شود بی سبب، قسمت این و آن


به هنگام تقدیر و پاداش كار
به شخصیت كس مكن اعتبار


به توضیح گویم كه مردی سترگ[5].
كند خدمتی خود نه چندان بزرگ


نباید كه پاداش كاری گران
به شخصیت او دهی رایگان


وگر بینوای است و كاری گران
كند، برترش دار از دیگران


چو بر كار ملت كنی داوری
به حیرت چو مانی به روشنگری

[صفحه 155]

به قرآن پناه آر و دستور كار
بیاموز فی الحال از كردگار


اطاعت ز قرآن و سنت نمای
كه هستند تا حشر مشكل گشای


تو در مصر داری نیازی گران
چه بسیار بر قاضی كاردان


ز دانش پژوهان اسلام كیش
به اخلاق والا بپرهیزیش


فضیلت مداران پرهیزكار
خود از ملت مصر قاضی گمار


ترا باز گویم كه قاضی چنین
سزایست و این سان همی برگزین


توانمند در فقه و تقوا شعار
به آیات و احكام، استاد كار


بپرهیزكاری چنین سر كند
كه خاكستر و زر برابر كند


نباشد ز اعصاب خود در گله
بكار قضاوت كند حوصله


ولی پر ز قوت، بیانی روان
خردمند و آرام و نیكو زبان


كه چون طرح دعوی به نزدش برند
یكی زان دو، گاهی زبان آورند


چو قاضی نداند زبان آوری
به ناچار درماند از داوری


نباید كه قاضی به هنگام كار
پریشان بود یا فراموش كار


مبادا كه قاضی بود آزمند
سرانگشت، دزدان بدین جا نهند


به یغما و غارت برآرند دست
چو قاضی طمعكار گردید و پست


چو قاضی هوس بسته بر دل كند
همه حكم یزدان معطل كند


بپرهیز از آن دیو شهوت پرست
كه بر جای قاضی بگیرد نشست


یكی ز اهل دعوی چو در داوری
به حجت قوی گشت بر دیگری


مبادا كه قاضی همی بی درنگ
كند حكم و دستور پایان جنگ


چه بسیار افتد كه از ابتدا
رود حس و ادراك قاضی خطا


كسی كو به یك لحظه از اقتدار
كند حكم بر خون و مال و تبار


بدقت ببیند كه پایان كار
چه باشد نگردد همی شرمسار


چو برپا شود جلسه ی داوری
كند اهل دعوی جسارتگری


چه خوبست قاضی تحمل كند
غضب دور دارد، تامل كند


به قاضی بگوئید از من سخن
كه تعجیل در حكم دادن مكن


حقیقت عیان شد به آهستگی
نه مقرون تعجیل و ناپختگی


چو صادر شود حكم از محكمه
عدالت چو كوهیست پر واهمه

[صفحه 156]

چو شمشیر هندی پرند آور است
نه تردید و حیرت ورا درخور است


اگر شخص قاضی بود خودپسند
ثناگوی دزدش كشاند به بند


اگر ساده دل در مقام قضا
نشیند كند حكم بر ناروا


كسی را كه او زودباور بود
نشاید چنین شخص داور بود


چه كمیاب و گمنام و دیر آشناست
چنین داوری یافت كار شماست


كه مسئولی ای مالك ره گشای
به كار خلائق به نزد خدای


وصیت به مالك نمایم چنین
كه باید كنی سیر مستخدمین


به ویژه قضات از همه بیشتر
گرسنه نمانند از هر نظر


تهیدست مامور، رشوت خورد
به هر شیوه اموال مردم برد


چو قاضی تهیدست شد ز اشتباه
شود قلعه دزدیش دادگاه


دگر آنكه قاضی بدار ارجمند
كه از زورمندان شود بی گزند


مبادا كه بی شرم و بی آبروی
به تهدید پیچد همی راه اوی


بگفتم كه تا خاطرت را ز جای
به دیروز كشور كنم رهنمای


كه اشرار بودند فرمانروا
به كرسی نشستند بر ناسزا


همه دین و دولت بچنگ اندرون
كشیدند مردم به خاك و به خون


خلافت به چنگال اینان دچار
به تهدید قاضی كشدند كار


هم اكنون كه بر سینه ی ناكسان
زدم دست و گفتم سرآمد زمان


مبادا كه بار دگر آن خسان
بگیرند خود دامن داوران


دگر باره گویم كه در سازمان
ز احرار باید نمایندگان


مبادا ز كس هدیه داری قبول
پذیری ز عمال دینار و پول


مبادا كند فكر صاحب نظر
كه حاكم بود واله سیم و زر


دگر مردمانی كه از دیرباز
به اسلام گشتند گردنفراز


از این جمله افراد را حكمران
گزین كن، كزین ره نبینی زیان


كه اینان به ناموس مردم، زیان
ندارند و هستند پاكیزه جان


چنین مسلم آزاده و دیرپا
ز ناموس مردم نماید حیا


كه تحت لوای محمد (ص) شدند
نه خود بنده ی آز و شهوت بدند


چو درباریت سیر شد بی درنگ
نیازد به اموال افراد چنگ

[صفحه 157]

اگر گرسنه، شخص مامور نیست
خیانت اگر كرد معذور نیست


بر او بسته گردد ز اطراف راه
خیانت اگر كرد در دادگاه


چو بیچاهر درویش، كاری شنیع
نماید، كند فقر خود را شفیع


ایا مالك از كار كشور خبر
ترا باید از هر طرف بیشتر


به خفیه همی بازرس برگمار
گزارش فرستند جریان كار


حكومتگر از بیم خفیه نویس
به بی احتیاطی نگردد جلیس


به مردم ندارد تعدی روا
رعایا نبینند از وی جفا


چو خفیه نویسان شدندی گوا
كه حاكم خیانت نماید ترا


مجازی به درگاه خود خوانیش
به بی حرمتی پست گردانیش


همه مال و دینار از او بازگیر
كه او برده است از صغیر و كبیر


عذابی كه قرآن به فرموده سخت
روا دار بر جان آن تیره بخت


به پیشانیش داغ بركش چنان
كه گردد همی عبرت دیگران


به دارایی ملك بیدار باش
به عمال مالی هشیوار باش


چو اوضاع مالیه ناپایدار
بود، نظم كشور توقع مدار


چو اوضاع مالی منظم بود
حیات چنین ملك محكم بود


چو از مملكت می ستانی خراج
به عمران نیاز است خود لاعلاج


نخستین زمین باید آباد كرد
پس آنگه در او كشت بنیاد كرد


اگر خانه ای كرده باشی بنا
در آن خانه باشد نشستن روا


تو باید كه كشور چو گلشن كنی
همه كلبه ی فقر روشن كنی


از آن می ستانی ز ملت خراج
كه بیچارگان را نمایی علاج


چو در كشوری كم شود احتیاج
نه مالیه خواهد نباید خراج


چو ویران بود ملك دیگر خراج
نشاید گرفتن ز كس لاعلاج


نباید كه خود مردم مستمند
به دولت همه هستی خود دهند


نكرده است عمران اگر حكمران
نباید ستاند خراجی از آن


ستاند ز ویرانه گر بی خرد
سزاوار باشد كه كیفر برد


اگر فی المثل نیل كم آب شد
كشاورز محتاج و بی تاب شد


نبارید باران چو بر كشتزار
تهیدست شد زارع كشتكار

[صفحه 158]

به مامور مالی سفارش نمای
كه تخفیف لازم دهد جابجای


مپندار از این راه بینی زیان
شناسم من این چاره را بی گمان


كه من وامدار همه كشورم
به آسایش مومنان رهبرم


خراج از تهیدست جستن خطاست
كه دینار آن، آتش پنبه هاست


به پشت رعیت سبك گیر بار
كه سالم رسد كاروان بر دیار


میندیش اگر شد خزانه تهی
چو مصریست آسوده در فرهی


به عدل ار ستانی توانگر شوند
همی شاد و خرسند یك سر شوند


میندیش دیگر حكومتگران
چه گویند ما را چه با دیگران


تهی مغز ویران كند كاخ خویش
به تیشه برآورده بنیان ز ریش


بدین امر داریم ما اعتماد
ز نامردمی رفته كشور به باد


چو ملت بداند كه فرمانروای
بود مهربان عادل و نیك رای


به امرش به شادی نماید قیام
به جان می خرد رنج و محنت تمام


بیا تا بگویم یكی داستان
ز ناپاك ظالم، حدیثی در آن


از آن تیره بختی كه جز خویشتن
ندارد كسی دوست در انجمن


زمام جماعت گرفته به مشت
به مردم نموده است بر خیره، پشت


خدا را نداند ز ننگش حذر
نباشد، اسیر است در چنگ زر


شنیدی حدیث ستمگر چه است؟
كه بیداد را ریسمان كوته است!


ندارد به آینده اش اعتماد
از آن غرقه گردد به جور و فساد


كه در ایندو روزی كه باشد به كار
كند دخل آینده را برقرار


پس ای پور حارث تو بیدار باش
نه خود سفله گان را خریدار باش


مبادا كه خود سفله گیری به كار
به فرمان خویشش كنی استوار


دگر مالكا با دبیران نشین
دبیر خردمند را برگزین


به امر نوشتار استاد كار
درخشان و رویین و پرهیزكار


دگر آنكه گنجینه ی رمز را
سپاری بدان كس كه بد پارسا


كه كار دبیری بود بس خطیر
نویسنده ی بد به خدمت مگیر


بیندیش اگر شد ز خدمت بری
كند فاش سر تو بر دیگری


مهل آنكه خود نامه ای بی جواب
بماند كز آن كار گردد خراب

[صفحه 159]

به دیگر دول آنچه پیمان كنی
سزاوار باشد كه خود آن كنی


تو چون بسته باشی، نباید به دست
دبیران گشایند خود هر چه هست


تو چون برگشودی نباید به بند
درآرند خود دیگران هر كه اند


دبیران بدین گونه بر یك اساس
گزین آبرو پیشه و خودشناس


كه آن كو ندانسته خود قدر خویش
كجا قدر دیگر كسان كرده بیش!


نه تنها نویسندگان بل تمام
شناسند خود را همی ننگ و نام


كسی را كه در خود نبود معرفت
كجا بر دگر كس شناسد صفت


چنین كس همی كار باطل كند
همه امر كشور معطل كند


تو ای حكمران هر كه را انتخاب
نمایی بیندیش از ناصواب


مبادا كه نامردمی چاپلوس
خودآرا و استاد در پای بوس


دگر جوفروشان گندم نمای
تهی از شرف، زشت و ناپارسای


به هوش آی كاو را نگیری به كار
كه ناچار خود را كنی شرمسار


به پیشینه ی شخص خدمتگزار
بیندیش اگر بوده پرهیزكار


سلوكش چه بوده است و رفتار چون؟
ز دوران پیشین بگیر آزمون


اگر بوده بر خلق خدمتگزار
تو او را به خدمت همی برگمار


وگر این چنین كار و دستور نیست
گزیننده ای چون تو معذور نیست


اگر بر قبائل گزینی سری
تو مگذار بیگانه در سروری


كه بیگانه ای در عشایر بجا
نماند اگر گشت فرمانروا


از این رهگذر كشمكش، آشكار
شود نیك بنگر تو پایان كار


بدان پور حارث كه بازارگان
هنرمند مردان و صنعتگران


سرچشمه ی سود در كشورند
به سودآوری از همه برترند


بدان احترامات اینان بجا
كه مانند بر نفع كشور به پا


بدین سوی و آن سو به بحر و به بر
چنینند سودآور از هر نظر


كنم نام سرباز در اقتصاد
كه با فاقه و فقر سازد جهاد


چنین دان كه خود كار بازارگان
نیاید ز هر حیث از دیگران


ندارد در این رسته خود فتنه راه
كه خواهان صلحند و خیر و رفاه


چو در انقلابات بر حربه دست
رود، خود به بازار افتد شكست

[صفحه 160]

ولی بعض این رسته دون همتند
بخیلان پر آز بد فطرتند


نه دانگی ز اموال خود می خورند
نه بیچارگان بهره ای می برند


چه چالاك و چستند در احتكار
متاعش به انبار در استتار


بكوشد كه از گردش روزگار
كند یك ده و ده صد و صد هزار


اگر حكمران پست شد یا ذلیل
شود محتكر، آزمند بخیل


تو ای پور حارث برآرای كار
بكن منع بازار از احتكار


ازیرا كه پیغمبر راستین
به تحریم این امر بودش یقین


به داد و ستد سود باید درست
ولی سود باید به انصاف جست


عدالت چنین می كند اقتضا
كه بیع و شرا خود بود با رضا


بلی، محتكر را تو كیفر نمای
نه از حد به در تا كه آید بجای


دگر باره زنهار سردار من
ز قوم نخع، ای سپهدار من


به بیچارگان دست رحمت گشای
مهل بینوایی درافتد ز پای


از این قوم یك دسته، همت بلند
حیا مانع آید تكدی[6] كند


گروهی دگر ریخته آبرو
كه تا نان رساند به راه گلو


توانگر مبادا ز حال فقیر
بود بی خبر بایدش دستگیر


به فرمان یزدان، توانگر به مال
به درویش رحمت كند بالمال


چو مال خدا، بخش مردم كنی
مبادا سر رشته را گم كنی


ببخشای بیچارگان را به داد
به نزدیك یا دور فرقی مباد


نباید كه تحمیل بد بر فقیر
جلال حكومت چو گشتی امیر


و یا چون وظیفت ترا شد عظیم
به دور افكنی بینوا یا یتیم


حكومت گران را بود اعتقاد
كه معذورشان كرده كار زیاد


بدین خویشتن خواه مغرور پست
بیان كن چو بر تخت دارد نشست


به انجام كاری چو داری قیام
دلی گر بیازاری از خاص و عام


نه تنها كه ناقص بود كار و بد
خدایت بدین كرده كیفر دهد


كه گر دادخواهی، كهن جامه است
نباید بر او در به خواری ببست


اگر ژنده پوشی همی داد جست
تو بر دادخواهی بپا شو نخست


خود از مصریان امانت شعار
به كار خلائق همی برگمار

[صفحه 161]

به هر كوی و برزن بگیری شتاب
چنین باش و ارباب حاجت بیاب


ایا مالكا می شناسی یتیم
همان نونهالان در رنج و بیم


كه بی باغبان زار و پژمرده اند
پدرشان تویی چون پدر مرده اند


مبادا بمانند بی سرپرست
تو گرد آور آنان به هر جا كه هست


ز پیران ترا گویم ای نیك مرد
كه شد موی مشگین چو كافور سرد


به تجلیلشان كوش و كن احترام
كه نازكدلی شد بدیشان تمام


نحیف است آوایشان بی اثر
چو كودك شود پیر بار دگر


گران شد وصیت گر ای نامدار
چه سازیم فرموده پروردگار


پرستنده ی ایزد بی قرین
وظیفت شناسان با رای و دین


اگر چند برنامه دشوار شد
بس آسان شود حق مددكار شد


دگر باره گویم ترا مالكا
به فرمان وگر چند گفتم ترا


به هر ماه روزی بده بار عام
كه آزاد آیند مردم تمام


بپرس از كسی كو بود دادخواه
مبادا كه بر او ببندند راه


در آن روز دیگر مگو پاسبان
به گردت زند حلقه خود در میان


مبادا كه بیچاره ای در قیاس
ز تشریف در دل بگیرد هراس


به گاه تظلم به لكنت زبان
بماند ز گفتار و دل، ناتوان


تو ای پور حارث نداری به یاد
مرا مانده این گفتگو در نهاد


كه فرمود پیغمبر نازنین
به گوشم بود این ندا دلنشین


نخواهم بر آن توده تقدیس كرد
كه با زورمندان نسازد نبرد


كه تا بازگیرد حق مستمند
رساند بدو دور سازد گزند


دگر باد ویرانه آن دادگاه
كه در بیم گوید سخن، دادخواه


نباشیم خشنود اگر نیست داد
خدا نیز تا حشر راضی مباد


به لطف و مدارا شنو درد آن
كه در دادخواهی بود ناتوان


مسلم كه پاداش تو كردگار
دهد باز آخر به روز شمار


چو خلقند آماده در بار عام
بود فرصت آنگاه سازی قیام


بگویی ز احكام بر مردمان
ز منهی و منكر بگفتی روان


ز حكام چون نامه ای می رسد
چو خواهد در انجام كاری سند

[صفحه 162]

به تسریع فرمان بده بی درنگ
مبادا كه بر او شود كار تنگ


از آن نامه ها چون مهم بود كار
به تسریع خود پاسخی می نگار


در اجرای كار نویسندگان
مبادا رهاشان كنی بی گمان


كه در كار همكار خود با حسد
نظر داشته كار مشگل شود


چنان بخش كن كار با احتیاط
كه مختل نگردند و بی انضباط


دگر آنكه در رتق و فتق امور
نشاید كه گردی ز دادار دور


چو بانگ موذن به جان بشنوی
همانگاه باید به مسجد روی


به حال تو خوش مالكا ای راست گام
كه از بهر طاعت نمایی قیام


به درگاه ایزد به دستان پاك
عبادت كنی چهره سایی به خاك


نه طول نمازت چنان بیشتر
كه واماند از كار خود پیشه ور


نه چندان شوی تند و چالاك و چست
كه گردد شكسته نباشد درست


تو دانی كه كسری و قیصر ز خلق
بتابیده روی و كشیدند دلق


تو فرمانروایی چو بر مسلمین
نباید ز مردم گریزی چنین


مگر حكمران خود نباشد بشر
فریبش دهند و درافتد به شر


اگر دور از خلق ماند دلت
كند جلوه همچون حقی، باطلت


چو در جمع مردم شدی آشكار
ز نیرنگ و فتنه شوی بركنار


نشانی به حق نیست ای مالكا
بود حق به پیراهن باطلا


یكی رادمردی حقیقت شناس
تواند جداشان كند از اساس


چرا چهره پوشی تو در كنج كاخ
كه در پرده افتی تو در سنگلاخ


ز حاكم نباشم من اندیشناك
ز دربان و حاجب مرا هست باك


كه این پست كیشان خدمتگزار
فروشند نخوت به مردم، هزار


بگیرند بر بندگان، كار سخت
به زحمت از آنان بود تیره بخت


نگویم ز دیوان براندازشان
به هر كار مگذار آزادشان


مبادا كه بخشش كنی بی درنگ
بدین چاپلوسان بی نام و ننگ


چو حاكم بداند تعدی روا
ز مردم كند نوكرش، ریشه را


اگر حاكم من ستمگر شود
و یا خادمش پست و خودسر شود


بدان حكمران سخت كیفر كنم
ورا از ستمدیده بدتر كنم

[صفحه 163]

اگر خادمی از تو شد نابكار
تو مسئول تاریخ گیری قرار


خود آیندگانت مذمت كنند
همی ذكر نامت به خفت كنند


ایا پور حارث به امر خدا
منه فرق بیگانه و خویش را


پسر با سپاهان صحرای مصر
تو یكسان تصور كن از روی مهر


كه حق هست سنگین و دشوار برد
كند آهنین استخوان، خاك و خورد


تو ای آهنین پیكر سخت یال
تحمل نمای از وظیفت منال


در انجام كاری اگر اشتباه
نمودی و خلقند بر او گواه


به مسجد صلا در ده ای نیكخواه
بدین امر از خلق پوزش بخواه


از اینكار گردند پرهیزكار
خلائق ز لغزش شده بركنار


دگر باره خواهم ز پیكار و جنگ
به فرمان سخنها كنم بی درنگ


چه بسیار افتد كه در كارزار
مخالف كند آشتی ابتكار


پس از آنكه دانستی آن راست دست
چنین كار دشمن نه بر كامت است


بسنجیدی آن را به امر خدای
همی صلح را به ز جنگست جای


كه خود صلح آسایش لشگر است
به از جنگ و آرامش كشور است


به امضای پیمان سبكبار باش
در آن لحظه باهوش و هشیار باش


كه دشمن هر آنچت بود دشمن است
همی خصم خونخواه است ریمن است


كند مصلحت این چنین اقتضا
فرستد چو پیكان همی بوسه را


در این حال شمشیر مگشای و بند
كه شاید كمین كرده بینی گزند


چو با دشمنان عهد و پیمان كنی
نباید كه میثاق خود بشكنی


كه مسئول من باشی ار با فریب
همی خصم خود افكنی در نشیب


كه پیمان سرباز باید درست
نزیبد به سرباز پیمان سست


مرا هست این گونه خود اعتقاد
هر آن كس كه پیمان ندارد به یاد


به عهد و وفا چون نبد استوار
بزودی فنا گردد و پست و خوار


چه زشت است كافر بود با وفا
به پیمان و بد عهد، مرد خدا


چو مسلم به پیمان بود بی وفا
شود مشتهر بر دروغ و ریا


چو دشمن به زور تو افتد ز پا
از آن به كه با مكر و غدر و ریا


به نام خداوند، پیمان كنی
نباید كه پیمان حق بشكنی

[صفحه 164]

كه پیمان چو یك قلعه مستحكم است
در آن قلعه محفوظ و امن آدم است


مبادا كه چون عهد سنگین شود
ترا عهد بشكستن آیین شود


كه سنگینی بار پیمان به ما
از آن به كه خود ننگ ماند بجا


حذر كن ز خونریزی ناسزا
برانگیزد این امر، خشم خدا


به قرآن كه فرموده خود دادگر
كه گر خون یك بنده سازی هدر


چنان شد كه خود عالمی بی گناه
به بیداد یك لحظه سازی تباه


مبادا كه مغرور گردی به جاه
بریزی تو خون كسی بی گناه


كه مقتول اگر بود هر چند خورد
قصاصش یكی خون بباید شمرد


نگهدار از خشم بیجا عنان
كه از خشم بسیار بینی زیان


به مشت تو گر كس درآید ز پای
نبودت در این قتل از پیش رای


بدین قتل هم قتل دانم جزا
نمانم كه قاتل بماند بجا


مگر آنكه خونخواه گردد رضا
دیت نیز قاتل نماید ادا


تو مالك شناسی كه شیطان كجا
به فرصت به خلوت كشاند ترا


ردای تكبر چو كردی به بر
همی بركشی خویش را از دگر


تو هر كس كه باشی در این رهگذار
به خلق خدایی تو خدمت گذار


مبادا كه چون وعده كردی بجا
نیاری، كه بر تست خشم خدا


حذر كن كه در كار داری شتاب
در این راه روی از مدارا متاب


نه هر كس به هر كار باشد سزا
مفرمای كاری به كس نابجا


به بیهوده رجحان مده بر كسی
كه مغموم و افسرده سازی بسی


دگر آنكه نخوت اگر داشتی
خود از دیگران برتر انگاشتی


فراز آید آن روز كت روزگار
بگیرد همی پرده از روی كار


زمام خرد را به دست هوس
مده زانكه شرمنده گردی تو بس


زبان را نگهدار و بیدار باش
به هر مطلبی خویشتن دار باش


بزهكاری ار بود پیشت بیا
چو در خشم بودی مكن حكم را


مبادا كه در خشم كیفر كنی
حدود الهی همی بشكنی


به یاد آر شد روز محشر به پا
تو بر پای هستی به نزد خدا


برای وظیفت چو بودی به پا
ز پیشینیان یاد كن با صفا

[صفحه 165]

ز شاهان پیشین با عدل و داد
هم از نیك مردان نیكو نهاد


به ویژه ز پیغمبر نازنین
محمد (ص) كه بد رهبر مومنین


تو ای مالك اكنون به فرمان بكوش
به دقت به فرمان من دار گوش


كه من گفتمت هر چه را گفتنیست
برای عمل جمله بشنفتنیست


تو و كشور مصر و قرآن و داد
كه ملت ز داد تو گردند شاد


ز دادار نیكی ده بی قرین
خداوند پر مهر بی همنشین


بخواهم كه نیكویی نام ما
بماند همی تا قیامت بجا


دگر چونكه سرباز هستیم ما
شهادت به سرباز باشد روا


ز یزدان بخواهم كه گلگون كفن
برآئیم از خاك در انجمن


كنون آنچه پیغمبر راستین
مرا گفت گویم ترا دلنشین


به پا دار ای پور طالب نماز
ببخش از كرامت بر اهل نیاز


به پیغمبر پاك از ما درود
كه با قوتی غیر یزدان نبود

[صفحه 166]


صفحه 147، 148، 149، 150، 151، 152، 153، 154، 155، 156، 157، 158، 159، 160، 161، 162، 163، 164، 165، 166.








    1. 3.
    2. 1.
    3. 3.
    4. 5.
    5. 6.
    6. 8.